قوله تعالى: و تلْک حجتنا آتیْناها إبْراهیم على‏ قوْمه حجت خداوند عز و جل برین امت دو چیز است: یکى مصطفى پیغامبر او صلى الله علیه و سلم، دیگر قرآن کلام او. مصطفى را گفت: قدْ جاءکمْ برْهان منْ ربکمْ. قرآن را گفت: قدْ جاءتْکمْ موْعظة منْ ربکمْ. مصطفى (ص) چراغ جهانیان، و جمال جهان، و شفیع عاصیان، و پناه مفلسان. قرآن یادگار مومنان، و موعظت عاصیان، و انس جان دوستان. مصطفى حجت خدا است که میگوید جل ذکره: حتى تأْتیهم الْبینة رسول من الله، و از آن روى حجت است که بشرى است همچون ایشان بصورت، و آن گه نه چون ایشان بخاصیت.


یا محمد! از آنجا که صورت است همى گوى: «لست کأحدکم». کجا بود بشرى که بیک ساعت او را از مسجد حرام بمسجد اقصى برند! و از آنجا بآسمان دنیا! و از آنجا به سدره منتهى و افق اعلى! و بنمایند او را آیات کبرى! و جنات مأوى و طوبى و زلفى و دیدار مولى! کجا بود بشرى نه نویسنده و نه خواننده، و هرگز پیش هیچ معلم ننشسته، و آن گه علم اولین و آخرین دانسته، و از اسرار هفت آسمان و هفت زمین خبر داده؟! آرى که در کتاب قدم و در دبیرستان ازل بسى بوده، و لباس فضل پوشیده، و کأس لطف نوشیده که: «ادبنى ربى فأحسن تأدیبى».


از آنجاست که در صحیفه موجودات یک نظر مطالعه کرد، و این خبر باز داد که: «زویت للارض فأریت مشارقها و مغاربها».ساکنان حضرت جبروت و مقدسان ملأ اعلى همى بیک بار آواز برآوردند که: اى سید ثقلین! و اى مهتر خافقین! هیچ روى آن دارد که از آن دبیرستان قدم، و از آن لوح حقیقت خبرى بازدهى؟! لفظى بگوى که ما نیز طالبان‏ایم، سوخته یک لمحت، و تشنه یک شربت. جواب درد آن طالبان و تشنگان از نطق مقدس وى این بود که: «لا یطلع علیه ملک مقرب و لا نبى مرسل».


آشیان آشنایى و دبیرستان درد ما جز قبه قاب قوسین نیست، و بر تابنده این شربت جز حوصله درد ما نیست:


ما را ز جهانیان شمارى دگر است


در سر بجز از باده خمارى دگر است!

فرمان آمد که اى پاکان مملکت! و اى نقطهاى عصمت! اى آدم! و اى نوح! اى ابراهیم! و اسحاق و یعقوب! که عزت قرآن بهدایت و نبوت شما گواهى میدهد که: کلا هدیْنا و نوحا هدیْنا منْ قبْل. اى شما که ذریه نوح‏اید: داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون، که جلال قرآن شما را مینوازد که: و کذلک نجْزی الْمحْسنین. اى زکریا و یحیى و عیسى و الیاس! که از آن درگاه بى‏نهایت خلعت صلاحیت و پیروزى یافتید که «کل من الصالحین». اى اسماعیل! و اى یسع! و اى یونس و لوط! که بر جهانیان دست شرف بردید باین توقیع فضل که بر منشور نبوت شما زدند که: «کلا فضلْنا على الْعالمین». اى پدران و فرزندان ایشان! آنان که نام بردیم و ایشان که نبردیم، چه طمع دارید که بروز دولت خاتم پیغامبران خواهید رسیدن؟


یا غبار نعل مرکب او درخواهید یافتن؟! هیهات! شش هزار سال این پیغامبران را پیشى دادند که شما مرکبها برانید، و منزلها باز برید، که آن سید چون قدم در مملکت نهد، بیک میدان شش هزار ساله راه باز برد، و در پیش افتد، که «نحن الآخرون السابقون».


پس چون مهتر قدم در مملکت نهاد، و از چهار گوشه عالم آواز برآمد که: جاء الْحق و زهق الْباطل، و بیک میدان منازل و مراحل شش هزار ساله برید، پیغامبران بشتاب مرکبها دوانیدند، تا بو که بدو در رسند. سید بخانه ام هانى فرو شد. ایشان بر عتبه آن درگاه عین انتظار گشته که آواز کوس: «ثم دنا فتدلى» از قاب قوسین و سرادقات عرش مجید شنیدند.


ذلک هدى الله یهْدی به منْ یشاء منْ عباده این فضل خدا و لطف خدا است، او را داد که خود خواست، نه هر که رفت بمنزل رسید، نه هر که رسید دوست دید. او رسید که در خود برسید، و او دید که در ازل روز قبضه هم او دید.


أولئک الذین هدى الله فبهداهم اقْتدهْ هر که نه در خدمت پیرى است یا در بند استادى، یا در مرافقت رفیقى، یا در صحبت مهترى، وى بر شرف هلاک است بى استاد و بى‏رفیق. خود رست است و از خود رست چیزى ناید. اقتدا را کسى شاید، و مهترى کسى را برازد، که صحبت مهتران و پرورش ایشان یافته بود، و برکات نظر ایشان بوى رسیده بود. نه بینى که رسول خدا (ص) چون ابو بکر و عمر را از میان صحابه برگزید، و بخود نزدیک گردانید، باین شرف که ایشان را داد که: «هما منى بمنزلة السمع و البصر»، چون اثر نظر و صحبت خود در ایشان بدید، ایشان را بمنزلت اقتدا رسانید، گفت: «اقتدوا بالذین من بعدى ابى بکر و عمر»، و نیز گفت قومى دیگر را که: «طوبى لمن رآنى، فاز من اثر فیه رویتى».


و ما قدروا الله حق قدْره اى ما عرفوه حق معرفته، و ما وصفوه حق وصفه، و ما عظموه حق تعظیمه. کس او را بسزاى او نشناخت. کس او را بسزاى او ندانست.


و لا یحیطون به علْما، «و ما أوتیتمْ من الْعلْم إلا قلیلا» جلت الاحدیة، فأنى بالوجود! و تقدست الصمدیة، فکیف الوصول! یعلم، و لکن الاحاطة فى العلم به محال، و یرى و لکن‏


الادراک فى وصفه مستحیل، و یعرف و لکن الاشراف فى نعته غیر صحیح. صفت و قدر خویش برداشت تا هیچ عزیز بعز او نرسید، و هیچ فهم حد او درنیافت، و هیچ دانا قدر او بندانست. آب و خاک را با لم یزل و لا یزال چه آشنایى! قدم را با حدوث چه مناسبت! حق باقى در رسم فانى کى پیوندد! سزا در ناسزا کى بندد! مأسور تلوین بهیئت تمکین کى رسد!


گر حضرت لطفش را اغیار بکارستى


عشاق جمالش را امید وصالستى‏

ممکن شودى جستن گر روى طلب بودى


معلوم شدى آخر گر روى سوالستى‏

قل الله ثم ذرْهمْ اشارتى بلیغ است بحقیقت تفرید، و نقطه جمع، همت یگانه کردن و حق را یکتا شناختن، و از غیر وى با او پرداختن. «قل الله ثم ذرْهمْ» دل فا سوى او دار، و غیر او فرو گذار. گرفتار مهر او وا غیر او چه کار! دنیا و آخرت در پیش این کار همچون دیوار، دم زدن ازین حدیث عارف را نیست جز عیب و عار! قال الشبلى لبعض اصحابه: علیک بالله، و دع ما سواه، و کن معه، و قل الله ثم ذرْهمْ فی خوْضهمْ یلْعبون.